از آسمان نفرتی نداشتم . چون هرگز بی دلیل نمی بارید . او مرا به بازی نگرفته بود ...
اما هرز گاهی , برایم می گفت که فرزندانش یعنی ستارگان , به دنبال یک دوست خوب
هستند . به همین دلیل مرا بانو ی آسمان نا میدند . همواره تا سپیده ی صبح , کارم این بود
که فلوتم را برای این قصر متروکه بنوازم . این قصر م ادامه داستان...
ادامه مطلبما را در سایت ادامه داستان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : farasoye-aseman بازدید : 15 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 2:07